۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۴, شنبه

پسر شیما یک روزه هم نیست.چند ساعت است که به دنیا آمده.
افسانه زل زده بهش. پلک نمی زند. محو پسر ِ شیماست.

پسر شیما، موجود واقعن بد قیافه ایست. رنگش به خاکستری میزند. تمام پوستش چروک است.
افسانه پسر شیما را بغل کرده، انگشتانش را تا توانسته از هم باز کرده.یک دست زیر گردن و یک دست انتهای کمر
پسر شیما آنقدر دست و پاهایش باریک است که احساس می کنم به زودی کَنده میشود.
بچه را روی تخت میخواباند .

- دوست داشتی بچه مال تو بود
- نــــــــه ! بچه چیه بابا
میفهمم که حرفِ بدی زدم افسانه خواهر شیماست
شیما روی تخت خوابیده . قیافه اش داد میزند خسته است

- بچه خوبه مال ِ مردم باشه ، آدم بیاد باش بازی کنه و بره.

میخواهم جمله ی قبلیم را درست کرده باشم
- تو دوست داشتی مال تو بود ؟
آرام پلک میزند یعنی که آره. زل میزند به بچه .لبخندش محو و مهربان است.

مهمان ها می آیند . اتاق پر از جیغ و ویغ و " مبارکه " میشود. افسانه برای تازه واردها شیرینی می آورد.
بچه ضجه میزند . رنگ خاکستریش تیره تر میشود. شیما بیدارشده است. می خواهند به بچه شیر بدهند. از اتاق بیرون میروم. نفس عمیقی میکشم.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

salam azizam movafagh bashi be omid ba omid bache khodet

A.* گفت...

delam barash misozeh

ناشناس گفت...

چشمه ها از تابوت میجوشند و سوگواران ژولیده آبروی جهان اند...

ناشناس گفت...

mamoolan ghermezan in bache ha , na khakestari! merC az link pouya jaan!