۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۶, جمعه

چشمانم را ریز میکنم. طول میکشد تا کامیونی را که مثل برق از جلویمان میگذرد، ببینم .
نشسته ام کنارش و لم داده ام به پشتی صندلی. خوب نمی راند اما همینکه مجبور نیستم رانندگی کنم و چشمانم را باز نگه دارم خوشحالم.
صدای موزیک بلند نیست. کم هم نیست.
نگاهش می کنم. از زیر هر تیر چراغ که رد می شویم صورتش روشن میشود دوباره تاریک می شودتا تیر چراغ ِ بعدی.
مرد خواننده ی توی ضبط فازسی نمی خواند. ایتالیایی یا فرانسوی. صدایش می چسبد.
خوب نمی راند. این موقع شب پشت چراغ قرمز ایستادن خنده دار است. پشت چراغ قرمز نمی مانیم . روشن میشود و تاریک.
این کامیون رانها چه فکری میکنند که توی شهر اینقدر تند می رانند. مرد خواننده ی ِ توی ضبط ایتالیایی می خواند یا فرانسوی. چند روزیست که مُردَن ذهنم را مشغول کرده . . .

هیچ نظری موجود نیست: