۱۳۸۲ شهریور ۲۱, جمعه

اين سر براي شکستن درد مي کند... بزنيد!
من هم براي زدن
حرف هايي دارم

سنگي که اين دست ها را بلند کرده اين طور
کجا به زمين مي زند
توي
کدام دهان؟
تقصير که نداريم ... داريم؟
همان قدر که ميدان اجازه مي دهد
دور بر مي داريم

(دارد دور بر مي دارد
او را بزنيد... زود!)
(از مهرداد فلاح )
*

کتاب دو دونياي گلي ترقي رو تموم کردم ديروز
کتاب قشنگيه و از بقيه ‌‌‌‌ء کتاباش هم قشمنگ تره هم روياياي تر
داستان هاي دو دنيا تو رو با خودشون پرتاب مي کنن به دنيا يي ديگه دنيايي که اونو تجربه کرديم و دوستش داريم . دنياي بچگي و نوجوني با تمام روحيهء خودش .
دو دنيا با تمام شيريني و لطافت کودکانه جاري با اون از وارد شدن به بعضي حوزه ها و و نگاه جسورانه به اون باز نمي مونه و حرف ميزنه

« . . . به محض رفتن روضه خوان همه حرف خاي او از يادشان مي رود اما من تمام شب و روزاهي بعد اه خدا و دنياي بعد از مرگ فکر مي کنم و نمي توانم مثل آ» وقت اه سبکبار و بازي گوش همراه مادر به خيابان استامبول بروم ... »
*

سرم گرم و سبک بود و سبک بودم . شب کنار دز . گل انداخته بود ذغال ها ـ از اون رنگا که نبايد چشمش ازش برداري ـ
مهدي گيتار ميزد و .... خلاصه جاي همه خالي بود
**
دور؟
خيلي نمي روم
سري به ديوار مي زنم برمي گردم!

( مهرداد فلاح)

هیچ نظری موجود نیست: