۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

تاب‌ در قاب



فیلم "بابل" را اگر که دیده باشید، سکانسی دارد که دختر ناشنوای ژاپنی، چیکو،  با دوستانش مواد مخدر مصرف می‌کند. صحنه‌ای، که به نظرم یک شاهکار تصویری است و ترکیبش با آن موسیقی عجیبِ الکترونیک، یک جوری القا کننده احساس نشئگی و گیجی حاصل از قرصی است که چیکو با ویسکی میخورد. خود ایناریتو، کارگردان فیلم، در مورد آن صحنه می گوید: " ... به نظرم رسید پا توی کفش دختره بکنیم و تماشاگر را در موقعیتی قرار بدهیم که حس استعمال مواد مخدر در ژاپن را تجربه کند، آن هم به شکل یک ژاپنیِ ناشنوا که خیلی موقعیت عجیبی است* ". ایناریتو برای در آوردن این لحظه، چیکو را وسط شهر توکیو سوار تاب کرده و چیکو، سبکبار، با تاب ارتفاع می‌گیر، پایین می‌آید، دوباره ارتفاع می‌گیرد و باز.  در این میان است که حسی شبیه خنکای نسیمی روی پوست چیکو و مخاطب جان می‌گیرد. چشمها را در درنگی می بندی، بالا می‌روی و دوباره پایین.
"یه حبه قند" فیلم زیبای میرکریمی هم صحنه ای دارد که "پسند"، دختری که قرار است عروس بشود، سوار تاب است. موسیقی و تصاویر، با حس‌آمیزی توامان، خیال‌انگیز، دست پسند را دنبال می‌کند، که پسند در این بالا و پایین شدن‌ها، از این ارتفاع گرفتن‌ها و پایین آمدن‌ها، دستش به گونه‌ی گل‌انداخته‌ی سیب‌های روی درخت ‌میرسد، که آن‌ها را بچیند یا نه؟ دوربین پسند را، برگ‌های درختانِ در حرکت را، لبخند سرشار از لذت و سرمستی پسند و چیزهایی که مثل خیال در هوا معلقند را می‌گیرد. سیب‌ها را می‌گیرد، سیب‌هایی که گاهی با حرکت تاب، دور می شوند گاهی نزدیک. در نهایت، دست پسند است که بعد از چند بار بالا و پایین رفتن تاب، به ارتفاعی می‌سد که سیب‌ها را بچیند و خیال‌مان را راحت ‌کند. انصافن سکانس شاعرانه‌ای است. ‌سیب را بگیرد بو بکشد و با لب‌ها لمسش کند. 

هر چند در هر دو فیلم، دخترِ اولِ فیلم سوار تاب است و فقط موسیقی هست و تصویر. یعنی هر دو کارگردان یک چیز را اجرا کرده‌اند؛ اما هر کدام از فیلم‌ها ایده‌ی مجزایی دارد و حسی که سکانسها به منِ بیننده منتقل می‌کنند، متفاوت است. هر دو فیلم را دوست داشتم. صحنه‌ی تاب سواری فیلم دومی برایم یاد‌آور صحنه‌ی خاص فیلم اول بود که شش سال پیش دیده بودم و با این حافظه‌ی مخدوش، خوب، توی ذهنم مانده بود.
 "یه حبه قند" فیلمی که این روزها، دی‌وی‌دی‌اش در سوپرمارکت‌ها و سی‌دی کلوپ‌ها تازه وارد است و از آن فیلم‌هایی است که هر چند، خیلی از اهل فن معتقدند باید آن را به خاطر میزانسن‌های خوبش، حتمن در سینما دید، اما تماشای آن در سینمای خانگی نه تنها خالی از لطف نیست بلکه بنده چند باره فیلم یا صحنه‌هایی از آن را دیده‌ام و لذت برده‌ام.

* ماهنامه فرهنگی هنری هفت، شماره 33
 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

موافقم و من هم اعتقاد دارم خیلی تاثیرگذار بود.البته مطلبی به نظرم رسید و آن این بود که سیبها متعلق به محل نبودند.یعنی حداقل متعلق به جغرافیای محل نبودند.و اینکه این سیبها در جایی که انار وجود داشت چگونه سر در آورده بودند خود جای تامل است.شاید من اشتباه کرده باشم و در کویر هم سیب سرخ از نوع دماوندیش وجود دارد و من جاهلم.اما اگر اشتباه نکرده باشم کارکردی که سیب دارد و مقایسه آن عشق یگانه ای که در آن مستتر است با وحدت و کثرت مفهومی انار و دامادی که در جای خودش نبود و انتخاب او در جایی که عاشق یعنی قاسم در کنار معشوق یعنی پسند بود.در حالت سرخوشی و لذت ناشی از تاب خوردن در هوا در حالی که انار ها همان پشت سر روی زمین بودند و .....شاید....