خُب... کجای قصه بودیم؟
اول یکی بود یکی نبود یا آخر کلاغه به خونش نرسید ؟
۱۳۸۳ آبان ۱۷, یکشنبه
علی اعطای عزیز :
چشمهايم حتا اگر بسته باشد، يا اگر خواب رفته باشم حتا، قرمزی چراغها را خوب میشناسم. و سبزی را، که بايد دور بزنم و توی کوچه پس کوچههای اين شهر مه گرفته، ناپيدا شوم.شما سوپاپ اطمينان بوديد، نبوديد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر