۱۳۸۲ دی ۳, چهارشنبه

کنار پنجره ، پشت ِ در ، نشسته از کافه
نگاه به بیرون ِ در شکسته ، از کافه
که آمدنــــــد تو و سلام و لبخـــــــندی
که تلخ مثــــل قهوه ی نخورده از کافه
دو چشـم بود و دو چشم دیگر و تشویش
سخــن نگفــــت هیچ دو قهوه . از کافه
که بیرون زد ؛ بـــــاران زد. نفـــــهمید
چه خاطره ای برایش نوشته از کافـــه.

هیچ نظری موجود نیست: