۱۳۸۱ آذر ۲۱, پنجشنبه

احمق شدم!
از اين احمق تر نبودم تا حالا ،
‹‌ انگار دوباره بايد يه سري تجربه تكرار بشـــــــــــــــــــــــه تا يادت بياد چقدر دوستش داري؟ › به خودم اينارو ميگم .
. به قول « زويا پيرزاد»«ور ايرادگير ذهنم » هي مرددم
ميكنه . آقـــــــــــــا ترديدم بد كوفتيه !
چــــند وقتي هست كه دلم مي خواد يه برنامه ريزيه اسا سي بكنم و اسا سي درس بخونم. اما ‹ ور› تنبلـم
هميشــــــــــه پيروز ميشه .
‹ ور› زرنگم كه هيچ ! يه خورده غيرت نداره خـــــــــــاك بر سر
نمي دونم اين دو دلي ها . اون روزا و شباي وحشتناك. خـــــــــــا طرشم اذيتم ميكنه بعـد از يه تابستو نو يه پاييز.ـ

يـــــا چه طلســــــم نحسي اينقدر بــــــــــي رمق و سرد م كرده
اين چرت و پرتا چيه داري مي نويسي عاقل باش پـــــــسر!

هیچ نظری موجود نیست: