۱۳۸۱ آبان ۱۸, شنبه

حرف هاي روپوش سرمهاي

حتي تمام ابزهاي جهان را به تن كنم
باز ردايي به دوشم مي افكنند
تا برهنه نباشم

اين جا نيمـــه تاريك ماه است
دستـــــــي كه سيلي ميزند
نميدانـــــــــــــد

گاهي ماهي تنگ
عاشق نهنگ ميشود
بي هوده سرم داد مي كشنـــــــد
نميدانند
ديگر ماهي شدهام و
رود خانهات از من گذشته است


نميخواهم بيابانهاي جهان را به تن كنم
و در ســــــــــارهاي كه هنوز رصـــــد نكرده ام
نفس بكشم


حتا اگر باد را به انگشتنگاري ببرند
رد بوســـــــــهات را پيدا نميكنند



به كوچه بايد رقت
گر چه ماشينــــها از ميان ما و افتاب ميگريزند
به كوچه بايد رقت
اين همه آســــــــــــمان در پنجره جا نميشود



مي خواهم در جنوبي ترين جـــــــاي روحت
آفتاب بگيرم
چراغ سقفي به درد شيطان هم نميخورد
آن كه پرده را مي كشــــــــد
نميداند
هميشــــــة‌صداي كسي كه آن ســــوي خط ايستاده
قردا مي رسد
بگذار هر چـــــه ميتواننــــــــــد چفت در بيندازند
امشب از نيمه تاريك ماه مي آيم
و تمـــــام پرده ها و رداها را
تكه تكه خواهم كرد
بگـــــــــذار براي بادبادك و شب تاب هم
اتاقي حوالي جهــــنم اجاره كننـــــــــــــــــــد
من هم خواهم رقت
مي خواهم پيراهنم را به آقتاب بدهم
«از :گراناز موسوي.»

هیچ نظری موجود نیست: