شبیه تویی، شبیه هیچ کس
پویاهه
خُب... کجای قصه بودیم؟ اول یکی بود یکی نبود یا آخر کلاغه به خونش نرسید ؟
۱۳۹۶ مرداد ۱۲, پنجشنبه
۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه
باران که میآید . . .
برای آدمهایی مثل من، یعنی آنهایی که ساکن خوزستان هستند، آیتمی که مستقیمن
با خوب یا بد بودن روز و روزگار سر و کار دارد، "آب و هوا" ستآآپپپتتتتتمنتمینت نمکن کمنکمنمنکمنکمنکمنمن. تقریبن اگر اینجا و آنجا گوشتان را
باز کنید یا به هر حال مخاطب مکالمالت روزمره قرار بگیرید، محال است که اظهار نظری
در مورد آب و هوای امروز یا این موقع سال یا مقایسه آب و هوای این روزها با روزهای
مشابه سالهای پیش نشنوید. چون فصل گرما طبیعت سختی دارد اینجا و این سالهای
اخیر به قول مجریان رادیو "پدیده"ی گرد و خاک یک جورهایی چند روز در
میان میهمانمان بوده است؛ روزی که دمای هوا کمتر از میانگین روزهای معمول تابستانی
باشد، روز خوششانسی است و روزی که صبحش شهر را از پنجره ببینی که خاک از سر و
کولش بالا میرود و نفست انگار تنگتر از همیشه هست، روزیست که به اقبال خودت لعنت
میفرستی که چرا توی این شهری.
بامزهاش همین چند روز پیش بود. قبل از این روزهایی که آسمان هِی بباراند و از
باریدن خسته نشود، زیاد میشنیدی که "سابقه نداشته این موقع سال هنوز باران نیامدهٰ
است". حالا بعد از این بارشهای مفصل مدام میشنوی، "سابقه نداشته این
موقع سال اینقدرباران آمده باشد". اهوازیها در مورد آب و هوا به الگوریتم "سالی که
نکوست از بهارش پیداست" معتقدند. تا روزگاری چند روز هوا دیرتر از هر سال رو
به گرمی بگذارد، آن سال هوا خوبست به گمانشان؛ بر خلافش باشد، لاید جهنم است.
زودتر از هر سال باران بزندٰ، سال برکت و سرسبزی است؛ نزند، چِه و چِه که نمیشود
آن سال. البته عمومن هم نیکویی سال ربطی به بهارش ندارد.
به هر حال این روزهایی که گذشتند، آسمان، اینجا خوب بارید. بارانی که حال
مردم را خوب کرد. رییسها به زیردستانشان لبخند زدند، ناظرها کمتر موش توی کار پیمانکارها
دواندند. کلن آدم ها با هم بهتر بودند.
پاییز است. روزگار خوش ما همین چند
روزه است که زود دارد میگذرد. روزهایی که هوا خوب است و بویی توی هواست که هِی
مرا یاد خیلی چیزها میاندازد، مثل همین آهنگ.
۱۳۹۱ آذر ۷, سهشنبه
سی سال فیلم
داستان از آنجایی شروع میشود که سال 1361 سه نفر، که لابد خیلی خیلی سینما
باز هستند، تصمیم میگیرند به اصطلاح یک مجله سینمایی راه بیندازند. همین میشود
که ماهنامه سینمایی "فیلم" آبان ماه امسال شماره ویژه سی سالگیش را رو
دکهها میبرد. شمارهای که طرح روی جلدش، بازنمایی است از طرح روی جلد شماره 61،
اثر آیدین آغداشلو؛ طرح روی جلدی که از نظر همکارانِ مجله، به عنوان بهترین طرح
روی جلد 450 شمارهی منتشر شده انتخاب شده است.
قدمت؛ خودبهخودی اعتبار بخش است، چه برسد مراکز و بنگاههای فرهنگی؛ هر چه
پیرتر، معتبرتر و استوارتر. در این مملکت همیشه حکایتِ دیگری هم هست البته. سرپا
ماندن یک نشریهی تخصصی، که خودِ موضوع مجله، حال و روزِ خوشی ندارد این روزها، در
جایی که طبق اعتقاد و البته قوانین نانوشتهی بعضی مدیرانِ اجرایی و منفذین سیاستهای
فرهنگی، سینما اساسن چیز مکروهی است و لابد نیازی هم به وجودش نیست. خُب، ماندن
چنین نشریهای، آن هم بعد از یک دورهی مداوم سی ساله، و با مدیریت و سرمایهی بخش
خصوصی شاید چیزی شبیه معجزه باشد که
اتفاقن، اتفاق افتاده.
باید دستمریزاد گفت به هوشنگ گلمکانی،
دبیر شورای نویسندگان، مسعود مهرابی مدیر مسئول و علی یاری دبیر هیات اجرایی و
تحریریه مجله. آدمهایی که ثابت کردهاند نه تنها امکان تداوم یک حرکت فرهنگی بادوام
در این مملکت وجود دارد، بلکه می توان با تمام تناقضی که کار گروهی با روحیهی
ایرانی ما دارد، کار گروهی کرد، و به نتیجه رسد.
ایستاده: اسفندیار رسولی، مسعود
صدری، محمد شکیبی، ناصر زراعتی، توکا نیستانی، جهانبخش نورایی، بهزاد
رحیمیان، عبدالله تربیت، مجید مصطفوی، احمد امینی، جواد طوسی نشسته: بهروز
دانشفر، نازیتا ربیعی، عباس یاری، هوشنگ گلمکانی، مسعود مهرابی، خسرو
دهقان، فریدون شفقی، فریدون جیرانی، احمد طالبی نژاد(تحریره مجلف فیلم سال 64)- عکس از همشهری
چند وقت پیش، مجله همشهری داستان، شماره پانزدهم، نوشتهای چاپ کرده بود از هوشنگ گلمکانی؛ که نویسنده از این که چگونه به اجبار پدر در دوران نوجوانی دوره ماشین نویسی را گذرانده و همان یادگیری مهارت ماشین نویسی موجب شده به مطبوعات راه بیابد و به دانشگاه برود و سینما بخواند، گفته بود. از آن نوشتههایی که هیچ وقت فراموشت نمیشود. مجله فیلم از این دست نوشتهها ومطالب فراموشنشدنی کم ندارد. مصاحبههای مجله به غیر از اطلاعات سینمایی که دارند به اعتقاد من آموزش روزنامهنگاری هم هست. این که مصاحبه کنندهها به لحاظ سواد و تسلط همتراز مصاحبه شوندهها هستند و در مصاحبه مرعوب اسم مصاحبهشوندهها نمیشوند، اینکه اطلاعات کافی و جامعی در مورد آنچه در مورد آن صحبت میکنند، دارند و دری وری نمی گویند گفته تا از تنظیم و دکوپاژ مصاحبهها، از لحن لیدها و سوتیترها، همه یک روزنامهنگاری حرفهای، جذاب و درست است. روزنامهنگاریِ که من میپسندم.
باید سیسالگی مجله "فیلم" را به جامعه فرهنگی تبریک گفت و آرزو کرد
روزگاری شماره ویژهی صد سالگیاش روی دکهها بنشیند.
۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه
تاب در قاب
فیلم "بابل" را اگر که دیده باشید، سکانسی دارد که دختر ناشنوای
ژاپنی، چیکو، با دوستانش مواد مخدر مصرف
میکند. صحنهای، که به نظرم یک شاهکار تصویری است و ترکیبش با آن موسیقی عجیبِ
الکترونیک، یک جوری القا کننده احساس نشئگی و گیجی حاصل از قرصی است که چیکو با
ویسکی میخورد. خود ایناریتو، کارگردان فیلم، در مورد آن صحنه می گوید: " ...
به نظرم رسید پا توی کفش دختره بکنیم و تماشاگر را در موقعیتی قرار بدهیم که حس
استعمال مواد مخدر در ژاپن را تجربه کند، آن هم به شکل یک ژاپنیِ ناشنوا که خیلی
موقعیت عجیبی است* ". ایناریتو برای در آوردن این لحظه، چیکو را وسط شهر توکیو
سوار تاب کرده و چیکو، سبکبار، با تاب ارتفاع میگیر، پایین میآید، دوباره ارتفاع
میگیرد و باز. در این میان است که حسی
شبیه خنکای نسیمی روی پوست چیکو و مخاطب جان میگیرد. چشمها را در درنگی می بندی،
بالا میروی و دوباره پایین.
"یه حبه قند" فیلم زیبای میرکریمی هم صحنه ای دارد که
"پسند"، دختری که قرار است عروس بشود، سوار تاب است. موسیقی و تصاویر،
با حسآمیزی توامان، خیالانگیز، دست پسند را دنبال میکند، که پسند در این بالا و
پایین شدنها، از این ارتفاع گرفتنها و پایین آمدنها، دستش به گونهی گلانداختهی
سیبهای روی درخت میرسد، که آنها را بچیند یا نه؟ دوربین پسند را، برگهای درختانِ
در حرکت را، لبخند سرشار از لذت و سرمستی پسند و چیزهایی که مثل خیال در هوا
معلقند را میگیرد. سیبها را میگیرد، سیبهایی که گاهی با حرکت تاب، دور می شوند
گاهی نزدیک. در نهایت، دست پسند است که بعد از چند بار بالا و پایین رفتن تاب، به ارتفاعی
میسد که سیبها را بچیند و خیالمان را راحت کند. انصافن سکانس شاعرانهای است. سیب
را بگیرد بو بکشد و با لبها لمسش کند.
هر چند در هر دو فیلم، دخترِ اولِ فیلم سوار تاب است و فقط موسیقی هست و
تصویر. یعنی هر دو کارگردان یک چیز را اجرا کردهاند؛ اما هر کدام از فیلمها ایدهی
مجزایی دارد و حسی که سکانسها به منِ بیننده منتقل میکنند، متفاوت است. هر دو
فیلم را دوست داشتم. صحنهی تاب سواری فیلم دومی برایم یادآور صحنهی خاص فیلم
اول بود که شش سال پیش دیده بودم و با این حافظهی مخدوش، خوب، توی ذهنم مانده
بود.
"یه حبه قند" فیلمی که این
روزها، دیویدیاش در سوپرمارکتها و سیدی کلوپها تازه وارد است و از آن فیلمهایی
است که هر چند، خیلی از اهل فن معتقدند باید آن را به خاطر میزانسنهای خوبش، حتمن
در سینما دید، اما تماشای آن در سینمای خانگی نه تنها خالی از لطف نیست بلکه بنده
چند باره فیلم یا صحنههایی از آن را دیدهام و لذت بردهام.
* ماهنامه فرهنگی هنری هفت، شماره 33
۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه
compact
گاهی دوستدارم آنقدر فشردهام کنند تا توی قوطی کنسرو یک تن ماهی جا بشوم؛ بعد
قبل از آنکه تاریخ مصرفم تمام شود، باز کنند و مصرف بشوم.
۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سهشنبه
جینگیل آلیسا
خواب دیدم وسط حیاط ساختمانِ خانهمان، دختربچههای همسایه دورهام کردهاند. وسط
ِآنها هاج و واج ایستادهام؛ دورم می چرخند و آلیسا آلیسا جینگیل آلیسا بازی می
کنند.
بازی آلیسا آلیسا جینگیل آلیسا را نمیدانم. فکر نمیکنم کسی هم در جهان معنی
شعرش را بداند. حالا آلیسا که اسم خاص است؛ اما جینگیل آلیسا؟ خدا می داند. فقط به
نظرم آنجایش که همه می گویند "هی"؛ یعنی میگویند: آلیسا الیسا جینگیل
آلیسا "هی" و بعد دستهایشان را که با هم گرفته اند، بالاتر میآورند،
همین جوری که آرام و گیج میچرخند، خیلی بامزه است. و بامزهترش اینکه
"هی" را همچین داد می زنند؛ موقع شعر خواندن، که فکر می کنی برد و باخت
ِ بازیشان به بُلندی "هی" بستگی دارد.
پشت در که می رسم، که کلید بیندازم و در ساختمان را باز کنم، اینها مسابقه می
دهند که سریعتر بیایند و در سفت و لندهور پارکینگ را باز کنند؛ و مثل وقتی که
معلمشان چیزی ازشان بپرسد، که باید بگویند "بــــــــــــله" – همان بله
معروف دبستانی ها- با همان بُلندی و انرژی بگویند:
"ســــــــــــــــلام"؛ بعد با دهانهایی معمولن نوچ یا پفکی،نُخدی
بخندند و فرار کنند.
۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه
کافه ِ کارواش
احساس می کنم تمام کاسه مغزم به اضافه هر سوراخی و منفذی توی صورتم را بگیر تا
حلقم، پر شده از ترشحات سینوسی ِ لعنتی، که یک نمه عفونی شده باشد. دارم زور میزنم
تا متمرکز شوم اما این ترشحاتِ لعنتی که هی فشردهتر میشوند، انگار دور مغزم را
گرفته اند؛ نمی گذارند فکر کنم. سر درد و گلودرد و همه با هم.
کافهها گرمش خوب است زمستان ها، خنکش تابستان ها. اما نوع دیگرش که کافهای
خوب است، همین کافهی چسبیده به کارواش است، که گرچه سرویس دادنش تعریفی ندارد،
اما منتظر ماندنِ غیر قابل تحمل، برای شستن ماشین را ممکن و دلپذیر می کند.
از این پسر جدید کافهچی خوشم میآید. خیلی کم سن و سال است. از اینها که
هنوز ریش و سبیلش در نیامده. قیافهی گیج و بامزهای دارد. تنها مشتری کافه هستم؛ ساعت ده صبح. بیست دقیقه طول می کشد تا یک لیوان
چای کیسهای twinings با یک شکلات باراکا، با طعم قهوه، را جلویم
بگذارد.
حالا شروع کرده به گردگیری میزها و صندلیها و بارَش. با وسواس و آرام خاک روی کانتر و شیشهها و بطریهای رویش را میگیرد. این کار را که می کند دهانش باز میماند. با دهان باز شکلش شبیه گوسفند می شود.
حالا شروع کرده به گردگیری میزها و صندلیها و بارَش. با وسواس و آرام خاک روی کانتر و شیشهها و بطریهای رویش را میگیرد. این کار را که می کند دهانش باز میماند. با دهان باز شکلش شبیه گوسفند می شود.
چای را مینوشم سرم بهتر شود؛ نمیشود.
۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه
گالیله
وسط اتاق نشستهام. یعنی وقتی فرشِ کف دقیقن وسط اتاق باشد، وسط گل ِ قالی.
یعنی از دیوارهای شرقی ـ غربی تا وسط پیشانیم یک و نیم متر و از دیوارهای شمالی ـ جنوبی
تا آکس شانهام دو متر.
دکمه اول: دوچرخه سوار دورم میچرخد، بی وقفه. هی میچرخد دورم. در شعاع پنجاه سانتی. و هی سایهاش روی صورتم و هی دوباره سایه اش روی صورتم.
دکمه دوم: اتاق میچرخد؛ دور ساختمان. هی نور روشن آپارتمان طبقه پنجم، هی سایهی دوچرخه روی صورتم؛ هی نور چراغ روشن طبقه پنجم.
دکمه سوم: به ذهنم پیرنتر وصل کردهاند. دایره های تو در تو. هم محور. غیر هم محور. رنگ رنگی. بقیه کاغذها سفیدند.
دکمه چهارم: دوچرخه سوار ایستاده است. نصف سایه اش روی صورتم. اتاق ایستاه است. توی روشنایی آپارتمان طبقه پنجم می بینمت.
دکمه پنجم خراب است.
دکمه اول: دوچرخه سوار دورم میچرخد، بی وقفه. هی میچرخد دورم. در شعاع پنجاه سانتی. و هی سایهاش روی صورتم و هی دوباره سایه اش روی صورتم.
دکمه دوم: اتاق میچرخد؛ دور ساختمان. هی نور روشن آپارتمان طبقه پنجم، هی سایهی دوچرخه روی صورتم؛ هی نور چراغ روشن طبقه پنجم.
دکمه سوم: به ذهنم پیرنتر وصل کردهاند. دایره های تو در تو. هم محور. غیر هم محور. رنگ رنگی. بقیه کاغذها سفیدند.
دکمه چهارم: دوچرخه سوار ایستاده است. نصف سایه اش روی صورتم. اتاق ایستاه است. توی روشنایی آپارتمان طبقه پنجم می بینمت.
دکمه پنجم خراب است.
۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه
دستها
تصویر گُنگ و غبارگرفتهای در ذهنم مانده از سکانسی، در سریال هزاردستان، آنجا
که رضا تفنگچی، مُردد، دستهایش را خطاب میکند، که امروز دوست دارند به جای قلم،
دوباره تفنگ در بر داشته باشند یا نه؟ و آن نگاه مردِ خوشنویس، که رگه هایی از
جوانیش توی چشمانش دویده است، که انگار این دستها تصمیمشان را گرفته اند. این
دستها. این دستهای چروکیدهی همنشین با قلم و دوات. این دستها. این دستهایی
که دل توی دلشان نیست، از شهوتِ دوباره گرفتن ِ تفنگ. این دستها. این دستها که
دوباره بچکاند گلولهای و بیاشوبَد و بِشکَنَد سکوتِ خلوتِ این خلوت گزیدهی پیر ِ
پیرهن چرکین را دوباره.
تصویر مبهم و مهآلودی در ذهنم تهنشین مانده، آنجا که رضا تفنگچی،
انگشتانش را به فُرمِ گرفتن ماشه درآورده؛ و شوخ چشم، مینگرد انگشتان را، که
انگار اسلحهای در دستش هست. خیره مانده به برق اسلحه. به برق اسلحهی دسته نقره.
تفتگ دسته نقره. به برقِ نقرهای تفنگ دسته نقره.
حالا که انگار، کمکم، جوانی دارد می رود و شقیقهها سفید میشود و چروکهای
روی پیشانی و میان ابرو عمیق میشوند، حالا که انگار برای بیاد آوردن اسمی،
آدرسی، خاطرهای، گاهی نگاهی مستاصل به حافظهات میاندازی و دست از پا درازتر.
خیره میشوم به این دستها. این دستها. این دستها حسرتِ چه چیزی را خواهد طلبد چند سال
دیگر، که سفیدی فقط مالِ شقیقهها نباشد و چروکها فقط بین دو ابرو نباشند. تفنگ
که مالِ صیاد بود و خطِ خوشی هم نبوده است اصلن. قلم و دوات هم بماند برای مرد
خوشنویس.
تکلیف این دستها چه میشود؟ این دستها دلتنگ چه خاطرهای میشوند از کدام
روز پاییزی؟ دلتنگ نوازش کدام سرانگشتانِ خیس دختری؟ در کدام عکس ِ خاکستریِ قاب
کردهی روی میز؟ دلتنگِ کدام مشتِ گره کرده که زده باشد زیر چانهی مرد پاسبان و
... ؟
خیره بشوم به این دستها. خیره بشویم به این دستها. به این دستها. و همه دستها
محو بشود به جز همان دو انگشتِ رو به بالا. اشاره و سَبابه. اشارهها و سبابههای
رو به بالا. هفتهای رو به بالا و هفتت که رو به بالا بود و . . .
اشتراک در:
پستها (Atom)