۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

دست‌ها


تصویر گُنگ و غبارگرفته‌ای در ذهنم مانده از سکانسی، در سریال هزاردستان، آن‌جا که رضا تفنگ‌چی، مُردد، دست‌هایش را خطاب می‌کند، که امروز دوست دارند به جای قلم، دوباره تفنگ در بر داشته باشند یا نه؟ و آن نگاه مردِ خوشنویس، که رگه هایی از جوانیش توی چشمانش دویده است، که انگار این دست‌ها تصمیم‌شان را گرفته اند. این دست‌ها. این دست‌های چروکیده‌ی هم‌نشین با قلم و دوات. این دست‌ها. این دست‌هایی که دل توی دلشان نیست، از شهوتِ دوباره گرفتن ِ تفنگ. این دست‌ها. این دست‌ها که دوباره بچکاند گلوله‌ای و بیاشوبَد و بِشکَنَد سکوتِ خلوتِ این خلوت گزیده‌ی پیر ِ پیرهن چرکین را دوباره.
تصویر مبهم و مه‌آلودی در ذهنم ته‌نشین مانده، آن‌جا که رضا تفنگ‌چی،‌ انگشتانش را به فُرمِ گرفتن ماشه درآورده؛ و شوخ چشم،‌ می‌نگرد انگشتان را، که انگار اسلحه‌ای در دستش هست. خیره مانده به برق اسلحه. به برق اسلحه‌ی دسته نقره. تفتگ دسته نقره. به برقِ نقره‌ای تفنگ دسته نقره.
حالا که انگار، کم‌کم، جوانی دارد می رود و شقیقه‌ها سفید می‌شود و چروک‌های روی پیشانی و میان ابرو عمیق‌ می‌شوند، حالا که انگار برای بیاد آوردن اسمی، آدرسی، خاطره‌ای، گاهی نگاهی مستاصل به حافظه‌ات می‌اندازی و دست از پا درازتر. خیره ‌می‌شوم به این دست‌ها. این دست‌ها.  این دست‌ها حسرتِ چه چیزی را خواهد طلبد چند سال دیگر، که سفیدی فقط مالِ شقیقه‌ها نباشد و چروک‌ها فقط بین دو ابرو نباشند. تفنگ که مالِ صیاد بود و خطِ خوشی هم نبوده است اصلن. قلم و دوات هم بماند برای مرد خوشنویس.
تکلیف این دست‌ها چه می‌شود؟ این دست‌ها دلتنگ چه خاطره‌ای می‌شوند از کدام روز پاییزی؟ دلتنگ نوازش کدام سرانگشتانِ خیس دختری؟ در کدام عکس ِ خاکستریِ قاب کرده‌ی روی میز؟ دلتنگِ کدام مشتِ گره کرده که زده باشد زیر چانه‌ی مرد پاسبان و ... ؟
خیره بشوم به این دست‌ها. خیره بشویم به این دست‌ها. به این دست‌ها. و همه دست‌ها محو بشود به جز همان دو انگشتِ رو به بالا. اشاره و سَبابه. اشاره‌ها و سبابه‌های رو به بالا. هفت‌های رو به بالا و هفتت که رو به بالا بود و . . .

هیچ نظری موجود نیست: